انجمن علمی و فرهنگی روجین

این وبلاگ برای دعوت به تفکر در مبانی اعتقادی و فرهنگی، حمایت از کتاب و مسائل فرهنگی، گزارش گوشه ای از مطالب بحث شده در جلسات انجمن روجین ، طرح سوالات و دریافت نظرات ایجاد شده است.

انجمن علمی و فرهنگی روجین

این وبلاگ برای دعوت به تفکر در مبانی اعتقادی و فرهنگی، حمایت از کتاب و مسائل فرهنگی، گزارش گوشه ای از مطالب بحث شده در جلسات انجمن روجین ، طرح سوالات و دریافت نظرات ایجاد شده است.

به منسبت رمضان ماه خدا(1)

 

ده داستان از عظمت قرآن کریم

 



                  بسم الله الرحمن الرحیم

سخن ما

نحن نقصّ علیک أحسن القصصقلم وبیان دو نعمت گرانبهاى الهى است که میوههاى متنوّع وپایان ناپذیر دارد نظم ، نثر ، استدلال ، بیان فلسفى منطقى ، خطابه ، حماسه ، ...همهثمرات نعمت نویسندگى است ولى قصّه ، طعم ومزّهاى دیگر ورنگ وبویى دلپذیرتر دارد .قصه بافطرت بشر سروکار دارد و تا اعماق جان نفوذ مى کند از این رواست که کودک شور وشوق خاصّى به شنیدن آن دارد و از پدر ومادر خواهش مى کند برایش داستان بگویند ، با زبان داستان مى توان مقصود را ساده تر وروشنتر بیان کرد وتأثیرى عمیقتر بر جان مخاطب نهاد .قرآن کریم براى تربیت مردم وابلاغ پیام خود به نقل داستانهاى گوناگون پرداخته است و به همین جهت عالمان دینى از دیر باز متوجّه شدند اگر بازبان داستانى به ارشاد وهدایت جامعه بپردازند موفّقتر خواهند بود وبرخى مفسران، نیز بیشتر بازبان داستانى به تفسیر و یا نوشتن قصههاى قرآن پرداختند تفسیر سورآبادى از ابو بکر عتیق نیشابورى ، وکشف الأسرار وعدّة الأبرار از رشید الدین میبدى ، از کهنترین تفسیر هاى فارسى در این بابند .اهمیّت داستانهاى قرآن در این است که با واقعیّتها سروکار دارند نه با وهم وخیال ; از این جهت ، خواننده ، خود را در برابر یک رویداد واقعى مى یابد ، نه حادثهاى که صرفاً احتمال وقوع آن مى رود .از سویى ، قرآن کریم نخواسته تاریخنگارى کند یا زندگى نامه بنویسد یا افسانه سرایى نماید بلکه به منظور عبرت گیرى از گذشتگان وآشنایى با سنّتهاى الهى در تاریخ ، خداشناسى ، خدا ترسى و ...از قصّه ها بخوبى بهره برده است .ارزش این 40 داستان هم در این است که با حقایق سروکار دارد وآثار وبرکتهاى انسِ با قرآن را ضمن قصههاى دلنشین بیان مى کند و در دورانِ طوفان تهاجم فرهنگى خوانندگان را در حمایت آغوش گرم قرآن وسنگر ایمان پناه مى دهد .خداوند نویسنده این اثر وهمه خادمان قرآن مجید را از توفیق ، عنایت ولطف خاصش سرشار فرماید .

تقدیم به:

تقدیم به تمام عزیزانی که درجهت آموختن علم به ما می کوشند

مقدمه

قرآن این بزرگترین محور اتحاد مسلمین جهان و هدایتآور بشر قرنهاست که دستخوش غبار افکار و بر کنار از زندگى آدمیان مهجور مانده است.این امر تا بدانجا قلب بیمناک و مهربان پیامبر(صلى الله علیه وآله) را اندوهگین ساخته بود که داد سخن مى گشاید و از مهجوریت قرآن به خدا شکایت مى کند.«وَ قالَ الَّرسُولُ یارَبِّ اِنَّ قَوْمى اتَّخَذُوا هذَاالْقُرْآنَ مَهْجُوراً.»«در آن روز، رسول به شکوه از امت در پیشگاه خداى متعال عرض کند: بارالها، امّت من این قرآن را متروک و رها کردند.»تأسف بیشتر آنجا رخ مىنماید که به ما امر شده تا قرآن را با زندگى خود درآمیزیم و در مسائل و حوادث روز به آن رجوع کنیم.«اِذا الْتَبَسَتْ عَلَیْکُمُ الْفَتَن کِقَطَعِ الَّلیْلِ الْمُظْلِمِ فَعَلَیْکُمْ بِالْقُرْآنِ.»«هنگامى که فتنهها همانند پارههاى شب تیره شما را فرا گیرد به قرآن چنگ زنید.»ولى در حال حاضر قرآن براى قسم خوردن ـ آن هم به دروغ، مسافرت، سفرههاى عقد، قبرستانها و تجارت و تفاخر و تزئین و...ـ به کار مىرود.قرآن براى معرفى خود کافى است و مانند خورشیدى مىدرخشد تا جایى که غیر مسلمانان تحت تأثیر آن قرار گرفته و به بزرگى و عظمتش معترف و آن را داروى شفابخش و سعادتنامه بشر مىدانند.ناپلئون بناپارت مىگوید: «کجاست آن روزى که ما مجمع و هیأتى بزرگ از سیاستمداران و دانشمندان حقوق جهان تشکیل داده، قرآن، کلام الهى و متینترین قوانین محمدى همان نسخه پرافتخار بشرى را پیشرو گذاریم و از روى آن قوانین سعادت حقیقى بشر را تنظیم وتدوین کنیم.»البته ذکر این نکته لازم است که اعتقاد بدون عمل به قرآن هیچ سودى نداشته، بلکه ادعایى بیش نخواهد بود.و اصولاً یکى از عوامل انحطاط مسلمانان جهان بىتوجهى به قرآن وعمل نکردن به دستورهاى آناست.پرنس ژاپون بورگیز، مورخ ایتالیایى مىگوید: «ایرادى به آیین پاک اسلام نمىتوان گرفت.هنگامى سعادت ونیکبختى، مسلمین را ترک کرد که بر روى قرائت و فهم قرآن در بستند و در نگاهدارى و عمل به آن سستى ورزیدند.»«رودویل» نویسنده انگلیسى مىگوید: «اروپا باید فراموش نکند که مدیون قرآن محمدى است، زیرا قرآن بود که سبب طلوع آفتاب دانش در اروپاشد.»حال سزاست که ما نیز در زنده داشتن یاد قرآن گامى برداریم.از همین رو در این کتاب سعى شده است با ذکر داستانهایى واقعى، به اندکى از عظمت قرآن اشاره شود.امید که مقبول حقّ افتد و خوانندگان را مفید آید.در آخر بر خود لازم مىدانم از استاد عزیزم حجةالاسلام والمسلمین جاسم محمودى زاده تشکر نمایم که براى این جانب زحمات زیادى متحمل شدند.

«بخش اوّل»

داستان اوّل : عظمت قرآن

علامه مجلسى(ره) نقل مىکند که ابنابىالعوجاء که یکى از مادیین بود، با سه نفر از همفکران خود قرار گذاشتند که با قرآن مبارزه نمایند.هر یک متعهد شدند که بخشى از قرآن را به عهده بگیرند و همانند آنسورههایى بیاورند.قرار آنها تا یک سال بود.پس از پایان مدت تعیین شده در مکه به گرد هم به طور سرّى جمع شدند و یکى از آنها گفت: من چون به این آیه رسیدم از معارضه بازماندم،«وَقیلَ یا اَرْضُ ابْلَعى مائَکِ وَ یا سَماءُ اَقْلِعى وَ غِیضَ الماءُ.»«و به زمین گفته شد که آب را فرو بر، و به آسمان امر شد که باران را قطع کن، آب بى درنگ خشک شد.»دیگرى گفت: من چون به این آیه رسیدم دست از معارضه برداشتم،«فَلَمّا اسْتَیْئَسُوا مِنْهُ خَلَصُوا نَجِیّاً.»«پس چون برادران یوسف از اجابت خواهش خویش مایوس شدند در خلوت، راز خود به میان آوردند.»در همین حال امام صادق(علیه السلام) آنها را دید و این آیه را تلاوت نمود:«قُلْ لَئِنِ اجْتَمَعَتِ اْلاِنْسُ وَالْجِنُّ عَلى اَنْ یَأْتُوا بِمِثْلِ هَذا الْقُرْآنِ لایَأْتُونَ بِمِثْلِهِ...»«بگو اگر جن و انس گرد آیند تا مثل این قرآن بیاورند هیچگاه نخواهند آورد...»

داستان دوّم : من نیز مسلمان شدم

طفیل بن عمرو که شاعر شیرینِ زبان خردمندى بود و در میان قبیله خود، نفوذ کلمه داشت، زمانى وارد مکه گردید.اسلام آوردن مردى مانند طفیل، براى قریش بسیار گران بود، از همین رو سران قریش و بازیگران صحنه سیاست، گرد او را گرفتند و گفتند: این مردى که کنار کعبه نماز مىگزارد، با آوردن آیین جدید، اتحاد ما را بر هم زده و با سحر بیان خود سنگ تفرقه میان ما افکنده است! مىترسیم میان قبیله شما نیز دو دستگى بیفکند.چه بهتر که با وى سخن نگویى!طفیل مىگوید: سخنان آنها چنان مرا بیمناک کرد که از ترس تأثیر سحر بیان او تصمیم گرفتم با او سخن نگویم و سخن او را هم نشنوم.و براى جلوگیرى از نفوذ سحر او هنگام طواف، پنبه در گوشهاى خود کردم تا مبادا زمزمه قرآن و نماز او به گوش من برسد.بامدادان در حالى که پنبه داخل گوشهاى خود نموده بودم وارد مسجد شدم و هیچ مایل نبودم سخنى از او بشنوم.نمىدانم چطور شد که یکباره کلام بسیار شیرین و زیبایى به گوشم رسید و بیش از حد، احساس لذت نمودم.با خود گفتم مادر در سوگت نشیند! تو که یک مردى سخنپرداز و خردمندى، چه مانع دارد سخن این مرد را بشنوى تا هر گاه نیک باشد بپذیرى و اگر زشت باشد آن را رد کنى! پس براى اینکه آشکارا با آن حضرت تماس نگیرم مقدارى صبر کردم تا پیامبر راه خانه خود را پیش گرفت و وارد خانه شد.من نیز اجازه خواسته، وارد شدم و ماجراى خود را از آغاز تا پایان بازگو کردم و گفتم قریش درباره شما چنین مىگویند و من در آغاز تصمیم نداشتم با شما ملاقات کنم ولى تلاوت قرآن شما مرا به سویتان جلب کرد.اکنون مىخواهم حقیقت آیین خود را براى من تشریح کنى و اندکى قرآن براى من بخوانى! رسول خدا(صلى الله علیه وآله) آیین خود را بر او عرضه داشت و مقدارى قرآن خواند.طفیل مىگوید: به خدا سوگند کلامى زیباتر از آن نشنیده و آیین معتدلتر از آن ندیده بودم.به حضرتش عرض کردم: من در میان قبیله خود فردى سرشناس و با نفوذى هستم و براى نشر آیین شما فعالیت مىکنم.ابن هشام گوید: طفیل تا روز حادثه خیبر میان قبیله خود بود به نشر آیین اسلام اشتغال داشت و در همان حادثه با هفتاد، هشتاد خانواده مسلمان به پیامبر(صلى الله علیه وآله) پیوست و در اسلام خود همچنان پایدار بود تا اینکه پس از درگذشت پیامبر به عصر خلفا در جنگ یمامه شربت شهادت نوشید.

داستان سوّم : انّاله لحافظون

یحیى بن اکثم مىگوید: مأمون پیش از آنکه زمام خلافت را به دست بگیرد انجمن مناظره و مباحثه داشت.روزى یک یهودى زیباروى، خوشبو و نیکوجامه وارد مجلس مناظره شد و شروع به سخن کرد و به شیوایى سخن گفت.چون مجلس پایان یافت و جمعیت فروکش کرد مأمون او را طلبید و گفت: اسلام را اختیار کن و مسلمان شو تا درباره تو چنین و چنان کنم.او گفت: دین من، دین پدران من است، بر من تحمیل مکن که آن را رها کنم.این ماجرا گذشت تا سال بعد که مسلمان شدهبود.پس شروع به سخن کرد و به صورت نیکو در فقه سخن گفت.پس از پایان مجلس، مأمون او را خواست و به او گفت: مگر تو همان رفیق ما نیستى که یک سال پیش آمدى و اسلام را بر تو عرضه کردیم و نپذیرفتى؟ گفت: آرى لیکن من مردى خوشخط مىباشم، چون از اینجا رفتم سه نسخه را از تورات نوشتم و در مطالب آن کم و زیاد کردم.سپس به بازار بردم و در معرض فروش گذاشتم و از من خریدارى شد.پس سه نسخه انجیل نوشتم و هنگام نوشتن از آن کم کردم و از پیش خود نیز افزودم.آنگاه آن سه نسخه انجیل هم از من خریدارى شد.سپس به سوى قرآن آمدم و سه نسخه از قرآن نوشتم و از آن کاستم و بر آن افزودم.آنگاه آن را نزد فروشندگان کتاب عرضه داشتم ولى آنان هر یک از قرآنها را که باز مىکردند تا در آن نظر اندازند، همان جاهاى کم و زیاد شده نمایان مىشد و آنان آن قرآنهاى ساختگى را به سوى من پرتاب کردند.من از این رخداد یقین کردم که قرآن کتابى محفوظ است و در معرض دستبرد نیست و از همین رو اسلام آوردم.او مىگوید: من در سفر حج سفیان بن عیینه را دیدم و داستان فوق را براى او نقل کردم.او گفت: مصداق این مطلب در قرآن کریم است! گفتم: کجاى قرآن؟ گفت: آنجا که در باره تورات و انجیل مىفرماید:«بِما اسْتُحْفِظوا مِنْ کِتابِ اللهِ وَ کانُوا عَلَیْهِ الشُّهَداءَ.»که به تصریح این آیه، حفظ کتب آسمانىِ پیش به عهده خود یهود و نصارا گذاشته شد و در نتیجه ضایع گردید و لیکن درباره قرآن مىفرماید:«اِنّا نَحْنُ نَزَّلْنا الذِّکْرَ وَ اِنّالَهُ لَحافِظُونَ.»«همانا ما قرآن را نازل کردیم و حافظ او هستیم.»که بر طبق معناى آیه، حفاظت قرآن را خداوند خود عهدهدار گردیده و از این رو مصون و محفوظ مانده است.

داستان چهارّم : فضیلت آموختن قرآن

شیخ طبرسى در تفسیر مجمعالبیان خبرى را چنین نقل کرده است که: زمانى پیغمبر(صلى الله علیه وآله) مىخواست سپاهى را براى جنگ مأموریت دهد.براى تعیین سپهدار یکایک ایشان را پیش خود مىخواند و از هر کدام مىپرسید از قرآن چه مقدار آموختهاید؟ نوبت به جوانى رسید که سنش از همه کمتر بود.فرمود: از قرآن چقدر آموختهاى؟ عرض کرد: فلان و فلان سوره و سوره بقره را.فرمان داد حرکت کنید که این جوان امیر شماست.عرض کردند: این جوان از همه ما کوچکتر است! در جواب فرمود: ولى به همراه او سوره بقره است.(او صاحب این امتیاز است.)

داستان پنجم : فهم قرآن

شخصى به حضور امام صادق(علیه السلام) آمد و گفت: در قرآن دو آیه است که من بر طبق دستور آن دو آیه عمل مىکنم ولى نتیجه نمىگیرم!امام(علیه السلام) فرمود: آن دو آیه کدام است؟ عرض کرد:اوّل:«اُدْعُونى اَسْتَجِبْ لَکُمْ.»«دعا کنید مرا تا اجابت کنم شما را.»دوّم: «وَ ما اَنْفَقْتُمْ مِنْ شىء فَهُو یُخْلِفُهُ وَ هُو خَیْرُ الرّازِقینَ.»«هر چیزى را در راه خدا انفاق کنید، خداى جاى آن را پر مىکند و او بهترین روزى دهندگان است.»من دعا مىکنم و مستجاب نمىشود، و انفاق مىکنم ولى عوضش را نمىبینم!امام (علیه السلام) در مورد آیه اوّل فرمود: آیا فکر مىکنى که خداوند از وعده خود تخلف کند؟ عرض کرد:نه.فرمود: پس علّت استجابت نیافتن دعا چیست؟ عرض کرد: نمىدانم! فرمود: ولى من به تو خبر مىدهم.کسى که خدا را در آنچه امر به دعا کرده اطاعت کند و جوانب دعا را رعایت نماید دعایش اجابت خواهد شد.او عرض کرد: جوانب و شرایط دعا چیست؟امام(علیه السلام) فرمود: نخست حمد خدا مىکنى و نعمت او را یاد آور مىشوى.سپس شکر مىکنى و بعد بر پیامبر(صلى الله علیه وآله) درود مىفرستى سپس گناهانت را به خاطر مىآورى و اقرار مىکنى و از آنها به خدا پناه مىبرى و توجه مىنمایى.(امّا در مورد آیه دوّم) آیا فکر مىکنى خداوند خُلف وعده مىکند؟ عرض کرد: نه.امام(علیه السلام) فرموده: پس چرا جاى انفاق پر نمىشود؟ عرض کرد: نمىدانم.امام(علیه السلام) فرمود: اگر کسى از شما مال حلالى به دست آورد و در راه حلال انفاق کند، هیچ دِرهمى را انفاق نمىکند مگر اینکه خدا عوضش را به او خواهد داد.

داستان ششم : تکلم با قرآن

گویند: شخصى زنى را در بادیه تنها دید، گفت: کیستى؟ جواب داد:«وَ قُلْ سَلامٌ فَسَوْفَ تَعْلَمُونَ.»«بگو سلام بزودى مىدانید!»از قرائت این آیه فهمیدم که مىگوید: اوّل سلام کن، سپس سئوال! که سلام دادن علامت و وظفیه شخصى است که بر دیگرى وارد مىشود.به او سلام کردم و گفتم: در این بیابان آن هم تنها چه مىکنى؟ پاسخ داد:«مَنْ یَهْدِ اللهُ فَمالَهُ مِنْ مُضِلٍّ.»«کسى را که خدا هدایت کند گمراه کنندهاى براى او نیست.»از این آیه شریف دانستم که راه را گم کرده ولى براى یافتن مقصد به حضرت حقّ امیدوار است.گفتم: از جنّى یا آدم؟ جواب داد:یابَنى آدم خُذُوا زینَتَکُمْ عِنْدَ کُلِّ مَسْجِد.»«اى فرزندان آدم زینتتان را نزد هر مسجد بردارید.»از قرائت این آیه فهمیدم که از آدمیان است.گفتم: از کجا مىآیى؟ پاسخ داد:«یُنادَونَ مِنْ مَکان بِعید»«از جایى دور ندا داده مىشوند.»فهمیدم از راه دور مىآید.گفتم: کجا مىروى؟ جواب داد:«ولِلّهِ عَلى النّاسِ حِجُّ الْبَیْتِ مَنِ اسْتَطَاعَ اِلَیْهِ.»«بر مردم است که براى خداوند حج به جاى آورند، البته کسى که استطاعت به سوى آن پیدا کند.»فهمیدم قصد خانه خدا دارد.گفتم: چند روز است حرکت کردهاى؟ گفت :«وَ لَقَدْ خَلَقْنا السَّمواتِ وَالا ْ َ رْضَ وَ ما بَیْنَهُما فى سِتَّةِ اَیّام.»«ما آسمانها و زمین و هر چه را بین این دو است در شش روز خلق کردیم.»فهمیدم شش روز است از شهرش حرکت کرده و به سوى مکه مىرود.پرسیدم غذا خوردهاى؟ جواب داد:«وَ ما جَعَلْناهُمْ جَسَداً لا یَاْکُلُونَ الطَّعامَ.»«ما پیامبران را مثل فرشتگان بدون بدن قرار ندادیم تا غذا نخورند.»فهمیدم چند روزى است غذا نخورده است.گفتم: عجله کن تا تو را به قافله رسانم.جواب داد:«لایُکَلِّفُ اللهُ نَفْساً اِلاّ وُسْعَها.»«خداوند هیچ کسى را بیشتر از طاقتش تکلیف نمىکند.»فهمیدم که مثل من در حرکت تندرو نیست و طاقت ندارد.به او گفتم: بر مرکب من در ردیف من سوار شو تا به مقصد برویم.پاسخ داد:«لَوْ کانَ فیهِما آلِهَةٌ اِلاّالله لَفَسَدَتا.»«اگر در آسمان و زمین چند خدا غیر از خداى یگانه بود فاسد مىشدند.»آگاه شدم که تماس بدن زن و مرد در یک مرکب یا یک خانه و یک محل موجب فساد است.به همین علّت از مرکب پیاده شدم و به او گفتم: شما به تنهایى سوار شوید.وقتى سوار شد گفت:«سُبْحْانَالَّذى سَخَّرَ لَنا هَذا وَ ما کُنّا لَهُ مُقْرِنینَ.»«منزه است خداوندى که براى ما این (کشتیها) را مسخر گردانید و ما هرگز قادر به تسخیر آن نبودیم.»وقتى به قافله رسیدیم گفتم: در این قافله آشنایىدارى؟جواب داد:«وَ ما مُحَمَّدٌ الاّ رَسُولٌ قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلِهِ الّرُسُلُ.»«محمد نیست مگر رسولى و قبل از او رسولانى دیگر بودهاند.»«یا یَحْیى خُذِالْکِتابَ بِقَّوة.»«اى یحیى کتاب را باقوّت بگیر.»«یا مُوسى اِنّى اَنااللهُ..»«اى موسى منم خداوند.»«یا داوُودُ اِنّا جَعَلْناکَ خَلیفَةً فى الا ْ َرْضِ.»«اى داوود ما تو را در زمین جانشین و خلیفه قرار دادیم.»از قرائت این چهار آیه دانستم که چهار نفر آشنا به نام محمد و داوود و یحیى و موسى دارد.چون آن چهار نفر نزدیک آمدند این آیه را خواند:«اَلْمالُ وَ الْبَنُونُ زینَةُ الْحَیوةِ الدُّنْیا.»«مال و فرزندان زینت زندگانى دنیوى هستند.»فهمیدم این چهار نفر فرزندان او هستند.به آنها گفت:«یا أَبَتِ اسْتاجِرْهُ إنَّ خَیْرَ مِنْاسْتَاْجَرْتَ الْقَوِىُّ الاَْمینَ.»«اى پدر، موسى را به خدمت گیر بهترین کسى که باید به خدمت برگزینى کسى است که امین و توانا باشد.»فهمیدم به آنها گفت: به این مرد امین که زحمت کشیده و مرا تا اینجا آورده مزد دهید.آنها هم به من مقدارى درهم و دینار دادند و او حسّ کرد کم است.گفت:«واللهُ یُضاعِفُ لِمَنْ یَشاءُ.»«خداوند براى کسى که بخواهد، پاداش را دوچندان گرداند.»فهمیدم مىگوید به مزد او اضافه کنید.از رفتار آن زن سخت به تعجب آمده بودم و به فرزندانش گفتم: این زنِ با کمال که نمونه او را ندیده بودم کیست؟ جواب دادند: این زن، فضّه خادم حضرت زهرا(س) است که بیست سال است جز با قرآن سخن نگفته است.

داستان هفتم : قاریان بىولایت

شبى امام على(علیه السلام) از مسجد کوفه خارج شده، به سوى خانه مىرفت و کمیل نیز با آن حضرت بود.در راه به در خانهاى رسیدند که صداى تلاوت قرآن از آنجا به گوش مىرسید و صاحب آن خانه این آیه را با سوز و گداز مخصوصى مىخواند:«اَمَّنْ هُوَ قانِتٌ آناءَ اللَّیْلِ ساجِداً وَ قائِماً یَحْذَرُ الاْخِرَةَ وَ یَرْجُو رَحْمَةَ رَبّهِ..»«آیا کسى که شب رابه طاعت خدابه سجود و قیام پرداخته و از عذاب آخرت ترسان و به رحمت الهى امیدوار باشد (با کسى که شب و روز به کفر و عصیان مشغول است یکسان خواهد بود.»نواى دلنواز و آهنگ حزین آن شخص ناشناس چنان بود که کمیل را سخت تحت تأثیر قرار داد و مجذوب خود ساخت و دلداده و فریفته آن شخص گردید ولیکن چیزى نگفت و از این نشاط و جذبه باطنى خود سخنى به میان نیاورد.امّا امیرالمؤمنین(علیه السلام) با علم خداداد و بینش آسمانى درک کرد که قلب کمیل دلباخته آن شخص گردیده است.فرمود:اى کمیل، نغمه و نواى مناجات این مرد، تو را فریب ندهد; چه او از دوزخیان است و من به همین زودیها، از حقیقت این موضوع براى تو پرده برمىدارم.کمیل از این مکاشفه و آگاهى و اینکه آن قارى پرسوز و گداز را اهل دوزخ خواند سخت در شگفت شد.این ماجرا گذشت تا قائله خوارج پیش آمد.آنان که قرآن را بدقّت ـ مطابق ضبط الفاظ و عبارات، بدون کم و زیاد ـ حفظ کرده بودند، روبروى امام خود ایستادند و مبارزه کردند و امام هم به اجبار با آنان جنگید.در همین وقایع بود که امام در میدان ایستاده، و شمشیر خونین در دست داشت که قطره قطره خون از آن مىچکید و سرهاى آن تبهکاران، حلقهوار روى زمین قرار داده شده و کمیل روبروى امام ایستاده بود.حضرت با سر شمشیر خود به سرى از آن سرها اشاره کرد و فرمود:«اَمَّنْ هُوَ قانِتٌ آناءَ اللَّیْلِ...»اشاره به اینکه اى کمیل، یادت هست شبى که با من بودى و صداى تلاوت قرآن از خانهاى بلند بود و صاحبخانه، این آیه را مىخواند؟اینک این همان شخص است که در آن وقت شب، با آن حال و شور این آیه را قرائت مىکرد و تو را مجذوب خودساخته بود.

داستان هشتم : زنى که همیشه بسماللهالرحمنالرحیم مىگفت

در تحفةالاخوان حکایت شده است که مردى منافق زن مؤمنى داشت که در تمام امور خود به اسم بارى تعالى مدد مىجست و در هر کار «بسماللهالرحمنالرحیم» مىگفت و شوهرش از توسل و اعتقاد او به بسمالله بسیار خشمناک مىشد و از منع او چاره نداشت تا آنکه روزى کیسه کوچکى از زر را به آن زن داد و گفت او را نگاه بدارد! زن کیسه را گرفت و گفت: «بسماللهالرحمنالرحیم» آن را در پارچهاى پیچید وگفت: «بسماللهالرحمنالرحیم» و آن را در مکانى پنهان نمود و بسمالله گفت.فرداى آن روز شوهرش کیسه را سرقت نمود و به دریا انداخت تا آنکه او را بى اعتقاد و شرمنده کند.پس از انداختن کیسه در دریا به دکان خود نشست و در بین روز صیادى دو ماهى آورد که بفروشد.مرد منافق آن دو ماهى را خرید و به منزل خود فرستاد که آن زن غذایى از براى شب او طبخ کند.چون زن شکم یکى از آن ماهیان را پاره نمود کیسه را در میان شکم او دید! بسمالله گفت و آن را برداشت و در مکان اوّل گذاشت.چون شب شد و شوهرش به منزل آمد زن ماهیان بریان را نزد او حاضر ساخته، تناول نمودند.آنگاه مرد گفت: کیسه زر را که نزدت به امانت گذاشتم بیاور.آن زن برخاسته، «بسماللهالرحمنالرحیم» گفت و آن را در پیش شوهرش گذاشت.شوهرش از مشاهده کیسه بسیار تعجب نموده و سجده الهى را به جاى آورد و از جمله مؤمنان گردید.

داستان نهم : نقطهاى که هرگز جابجا نشد

خداى متعال در آیهاى از قرآن کریم مىفرماید:«فَانْطَلَقا حَتّى اِذا اَتَیا اَهْلَ قَرْیَة اسْتَطْعَما اَهْلَها فَاَبَوا اَنْ یُضَیِّفُوهُما.»«موسى و خضر راه پیمودند تا به دهکدهاى رسیدند ولى مردم آنجا از پذیرایى ایشان شانه خالى کردند وایشان را با خشونت راندند.»پیامبر(صلى الله علیه وآله)فرمود: اهل آن قریه از مردم لئیم بودند که از آن دو پیامبر بزرگوار مهماننوازى نکردند.گفتهاند آن دیار انطاکیّه بوده است و اهل آن چون از نزول این آیه خبردار شدند بارى از طلا را به حضور پیامبر(صلى الله علیه وآله) آورده، و عرض کردند: یا رسول الله(صلى الله علیه وآله)«نَشْتَرى بِهذا الذَّهَبِ اَنْ تَجْعَلَ الْباءَ تاء.»«ما با این طلا باء را به جاى تاء خریدارى مىکنیم.»]این طلاها را بگیر و نقطه (ابوا) را بردارید و دو نقطه بالاى آن بگذارید تا بشود(اتوا) که معنى آن چنین مىشود: اهل قریه آمدند تا آن دو نفر را مهمانى کنند.به این سبب نام ننگ از ما زدوده مىشود.[رسول الله(صلى الله علیه وآله) امتناع ورزید و فرمود:تغییر این نقطه موجب آن است که دروغ در کلام خدا داخل شود و این خود موجب لطمه به مقام الوهیت است.

داستان دهم : اثر قرآن بر زنى از اهالى یوگسلاوى

سید قطب در تفسیر خود مىنویسد: زمانى ما شش نفر مسلمان با یک کشتى مصرى اقیانوس اطلس را به سوى نیویورک مىپیمودیم.مسافران کشتى 120 مرد و زن بود و جز ما کسى در میان مسافران مسلمان نبود.در روز جمعه به این فکر افتادیم که نماز جمعه را در قلب اقیانوس و بر روى کشتى انجام دهیم و علاوه بر اقامه فریضه مذهبى یک حماسه اسلامى در مقابل یک مبشر مسیحى که در داخل کشتى نیز دست از برنامه تبلیغى خود بر نمىداشت بیافرینیم، بخصوص که او حتى مایل بود ما را هم به مسیحیت دعوت کند.ناخداى کشتى که یک نفر انگلیسى بود موافقت کرد و به کارکنان کشتى نیز که همه از مسلمانان آفریقا بودند اجازه داده شد که با ما نماز بخوانند و آنها از این موضوع بسیار خوشحال شدند.زیرا این نخستین بارى بود که نماز جمعه بر روى کشتى انجام مىگرفت.من به خواندن خطبه نماز جمعه پرداختم و جالب توجه اینکه مسافران غیر مسلمان اطراف ما حلقه زده بودند و با دقت به انجام این فریضه اسلامى نگاه مىکردند.پس از پایان نماز گروه زیادى از آنها نزد ما آمدند و این موفقیت را به ما تبریک گفتند، ولى در میان این گروه خانمى بود که بعدها فهمیدم یک مسیحى یوگسلاوى است که از جهنم «تیتو» و کمونیسم او، فرار کرده است.او فوقالعاده تحت تأثیر نماز ما قرار گرفته بود به حدّى که اشک از چشمانش سرازیر بود و قادر به کنترل خویشتن نبود.به زبان انگلیسى ساده و آمیخته با تأثیر شدید و خضوع و خشوع خاصّى سخن مىگفت...به او گفتیم که ما با لغت عربى صحبت مىکردیم.ولى او گفت:هر چند یک کلمه از مطالب شما رانفهمیدم امّا بوضوح دیدم که این کلمات آهنگ عجیبى داشت.امّا از این مهمتر مطلبى که نظر مرا فوقالعاده به خود جلب کرد این بود که در لابهلاى خطبه شما جملههایى وجود داشت که از بقیه ممتاز بود.آنها داراى آهنگ فوقالعاده مؤثر و عمیقى بودند.آنچنان که لرزه براندام من مىانداخت.یقیناً این جملهها مطالب دیگرى بودند.فکر مىکنم شمابه هنگامى که این جمله ها را ادا مى کردید وجودتان از روحالقدس جان مىگرفت! من کمى فکر کردم و متوجه شدم این جملهها همان آیاتى از قرآن بود که من در اثناى خطبه و در نماز آنها را مىخواندم.این موضوع ما را تکان داد و متوجه این نکته ساخت که آهنگ مخصوص قرآن آنچنان مؤثر است که حتى بانویى را که یک کلمه از مفهوم آن را نمىفهمد تحت تأثیر شدید خود قرار مىدهد.

 

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.